سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و گفته‏اند که در روزگار خلافت عمر بن خطاب از زیور کعبه و فراوانى آن نزد وى سخن رفت ، گروهى گفتند اگر آن را به فروش رسانى و به بهایش سپاه مسلمانان را آماده گردانى ثوابش بیشتر است . کعبه را چه نیاز به زیور است ؟ عمر قصد چنین کار کرد و از امیر المؤمنین پرسید ، فرمود : ] [ قرآن بر پیامبر ( ص ) نازل گردید و مالها چهار قسم بود : مالهاى مسلمانان که آن را به سهم هر یک میان میراث بران قسمت نمود . و غنیمت جنگى که آن را بر مستحقانش توزیع فرمود . و خمس که آن را در جایى که باید نهاد . و صدقات که خدا آن را در مصرفهاى معین قرار داد . در آن روز کعبه زیور داشت و خدا آن را بدان حال که بود گذاشت . آن را از روى فراموشى رها ننمود و جایش بر خدا پوشیده نبود . تو نیز آن را در جایى بنه که خدا و پیامبر او مقرر فرمود . [ عمر گفت اگر تو نبودى رسوا مى‏شدیم و زیور را به حال خود گذارد . ] [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :1
بازدید دیروز :3
کل بازدید :2373
تعداد کل یاداشته ها : 2
103/2/10
5:18 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
بهاره[6]

خبر مایه
پیوند دوستان
 
Biology Home

 پارک نشسته بودم و از آفتاب ملایم اکتبر لذت میبردم. خود را در رویا حس میکردم .شاخ و برگ گردوی کهنسال سایه ی خود را بر سر من گسترانده بود و در مقابل من گلهای سرخ و زرد خودنمایی میکردند.چند تایی از مادران بچه هایشان را با کالسکه در پارک میگرداندند .سکوت و آرامش دلنشینی در فضا جاری بود .با خودم میگویم چه قدر خوب میشد هرازگاهی آدم فارغ از همه روزمرگی ها و هیاهو های اطراف به دامان طبیعت پناه بیاورد.در این حین پسرکی مقابلم ایستاد و رشته ی افکار مرا پاره کرد.پسرک همانطور هاج و واج به من نگاه کرد .اخم کردم بلکه راه خود را بگیرد و برود .هفت ،هشت ساله به نظر میرسید.نمیتوانستم بیش از این جلوی خودم را بگیرم.خواستم بپرسم که چرا این طور به من زل زده که خودش پیش قدم شد و پرسید:

-آقا شما مرا میبینید؟

از سوالش تعجب کردم و گفتم:خوب البته که میبینمت.

پسرک سوال خودش را مودبانه تکرار کرد:شما واقعا مرا میبینید؟گفتم:این دیگر چه سوالیست .معلوم است که تو را میبینم .مگر تو من را جلویت نمیبینی؟پسر جواب داد:بله،فقط میخواستم ببینم شما مرا میبینید یا نه چون بعضی مواقع من نامرئی میشوم.مثلا وقتی از مدرسه برمیگردم بابا جلوی رایانه نشسته،به او روز بخیر میگویم.ولی او اصلا نه مرا میبیند و نه صدایم را میشنود.غروب مامان در آشپزخانه غذا درست میکند.از مامانم میپرسم کتاب آموزش زبان انگلیسی ای را که به شما گفته بودم را خریدید؟تلفن زد و شروع کرد به حرف زدن با دوستش.در سر کلاس هم خانوم معلم یک سوال پرسید و من دستم را بلند کردم .ولی خانوم معلم هم مرا ندید و از دختر و پسرهای دیگر پرسید.هفته ی دیگر میخواستم مطمئن شوم که نامرئی هستم به فروشگاهی رفتم و یک جعبه شکلات برداشتم و بدون این که پولش را بدهم از آنجا خارج شدم بدون این که کسی بفهمد.بله مطمئنم که بعضی وقت ها نامرئی میشوم.نمیدانم این خوب است یا بد.گاهی میخواهم با مامان و بابایم حرف بزنم ولی انها مرا نمیبینند و اعتناعی نمیکنند.دیروز مامان ناراحت بود و اشک میریخت.از او پرسیدم چرا گریه میکند؟ولی او نه حرفم را شنید ونه مرا دید.به بابا گفتم ورنیکا زیباترین دختر کلاسمان است ولی او مرا ندید و همش به صفحه ی نمایشگر خیره شده بود.

لبخندی گوشه ی لب پسرک نشست.تلخترین لبخندی که تا به حال دیدم .میخواستم بپرسم اسمش چیست یا در کجا زندگی میکند،ولی او دیگر رفته بود و من به قصه ی پر غصه ی او فکر  یکردم...